اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد


بود خار وجودم از ره او زود برگیرد

به جانان می نویسم شرح سوز خویش و می ترسم


کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد

بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم


به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد

طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت می ترسم


که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانه تر گیرد

چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها


به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد

اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را


ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد

به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور


گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد

نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون


اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد

اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او


ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد